برگ برگ

 

... نشسته بود کناردرخت می لرزید

درخت  روی سرش برگ برگ می افتید

 

وبرگ دوروبرش دوردوردورا دور

شبیه سایۀ شب روی صحنه می رقصید

 

گرفت شال خللخانی را به دوروبرش

و گاه گریه تلخی وگاه می خندید

 

درخت لاغروپژمرده شاخه هاش بلند

 چقدردورسرش گردوخاک می  چرخید

 

بدست دخترعاشق ، گرفت برگی را

وقلب نازکش ازمرگ برگ می لرزید

 

تگرگی تندی فرومی رسیدازبالا

خدای عشق ومحبت عجیب می ترسید

 

گرفت شاخه ی سبزی بدست  مضطربش

خطوط شاخه درآن اضطراب می خشکید

 

 

غروب قصه ،فقط یک سئوال ازخورشید

چو دیرآمدی لیلی پرنده گشت پرید.

 

خلاصه هرچه سیاهی نصیب شاعرشد

دچاروحشت شب درهراس یک تردید

 

دوباره بازهمان یک سئوال تکراری

سئوال تلخی که لیلی هماره  می پرسید.

 

سئوال مسئله آیا دوباره ممکن هست

پس ازجدایی چگونه ؟چطور؟بازرسید؟

 

خزان ۱۳۸۶