اهالی شوره زار

 

اهالی شوره زار

 

دره ها فریاد می زنند:

آهای اهالی شوره زار!

اینجا سرزمین سقوط است

سرزمینی که :

سنگ ها صخره می شوند وصخره ها سقوط می کنند

آب ها آبشارمی شوند

طعم گیلاس گزمی کند

پرنده ها به اوج می پرند

گنجشک ها جوجه می کشند

شالی ها دورهم می پیچند

سبزه ها تازه می شوند

وشما

می مانید

همان پائین می مانید

تابرگ خزان رسیده ای

ازشاخه ها چرخ بخورد

وخدامی داند به کدام لحظه ای سقوط خواهد کرد؟

شما می نشینید تاسنگ ها آدم شوند

تاگاوان وخران به چراگاه سبزروی آورند

شما سکوت می کنید

تادره دوباره فریادبزند:

آهای اهالی شوره زار

اینجا همه چیزطعم گیلاس می دهد

صخره ها ماسه می شوند

شعورازکوه  بالامی رود

زمین به تپش می افتد و

شریان هایش تازه می شوند

درجریان ممتد رودخانه سیگارمی کشند

وباتفاله های نسوارنیشخندش می کنند

آهای اهالی شوره زار!

درختها می ایستند وهرگزسرفرود نمی آورند

میوه ها رشد می کنند وشیرین می شوند

بادروغ شما کال می مانند

باجریان شما می ایستند

تلخ می شوند ودودمی کنند

باشلیک های شما شورش می کنند

بانگاه شما مسخره می شوند

باگذرشما سرخ می شوند

باطنین گام های شما به زمین می افتند

آهای اهالی شوره زار!

گندم ها قدمی کشند

سبزمی شوند وهماره ایستاده خمیرمی شوند

حیوانات سنگ می خورند

درختان تبرمی خورند

وشما

هی تکثیرمی شوید وبازنمی مانید

آهای اهالی شوره زار!

پایان زمین به شما ختم نمی شود

شما می روید وزمین

دوباره بهارمی شود

میوه ها پخته می شوند

شریان های زمین جوش می زند

وشما

وشما

نجس می شوید.

 

 

یک سپیدبخوانید

لاشخوارها

 

ازدره هاسقوط می کنم

تکه های ازگوشتم برصخره ها می مانند

لاشخورها نشخوارمی کنند

اما من

 همچنان سقوط می کنم

تاپائین دره

 زره هایم

تقسیم شده اند

و

هیچکس فریاد زره هایم را نمی شنوند

قبول می کنم که مرده باشم

نفس نکشم

وجگرم را لاشخواری گرسنه باکسی شریک می کند

ومن هی بلند شده می خندم و

بارباربرلاشخوارها نشخند می زنم

که قلب من را چراانتخاب نکرد ه است؟

لاشخوارسیرمی شود

قلب من زنده می ماند

قلب من جان می گیرد

قلب من نفس می کشد

قلب من سرود می خواند

قلب من رها می شود.

 

کابل- باران

19/7/86

یک غزل جدید

جولانگه آهو

 

سکوت تلخ توپایان ندارد دخترهندو

مرابایکدم بشوران باادای یک خم ابرو

 

بیااین سمت ها گاهی نگاهی یادی ازماکن

ویابا خود ببر تنهائی ام را با دلت یکسو

 

فدای نازبی اندازه ات ای دخترشرقی

فدای چشم مستت چشم بی اندازه مست تو

 

بشوران این دلم را با نمایی ازگریبانت

مرا بسیارآشفته است این جولانگه آهو

 

جهان را باتمام استقامت های مجنونش

به وجدآورده ای ای نازسرو ای قامت ناژو

 

بیاپایان ببخش این قسمت ازشعرمراباخود

بیامجموعه های شعرمن شو، ماه من بانو

 

دلم رامی ربایی می کُشی وقتی بریزانی

طلوع واژه هارا ازغروب شرق آن گیسو

 

ببین باران به آتش می کشدقدقامت دل را

اگرازهرطرف یکسو شود  با تو  شود همسو

 

 

غلام حضرت حسینی "باران"

10/7/86

رمضان المبارک